داستان: اسکلت
سه شنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۳، ۰۸:۴۵ ق.ظ
میدانیم تربیت بر اساس درس گرفتن کوچکترها از بزرگترهاست. پس بجاست به جای نگاه همراه با حقارت به جد گرامی مان، نزد او رفته و گفتگویی دوستانه داشته باشیم.
اسکلت عزیز
من چند خبر کوتاه برایت دارم. اجازه میدهی برایت بگویم.
خواهش میکنم فرزندم، بفرمائید.
- عرض کنم پس از اینکه شما مرحوم شدی، شما را بدون هیچ توشه ای در قبر گذاشتند در حالیکه دست هایت خالی و چشمهایت بسته بود.
- همه ی نزدیکان بشدت متاسف بوده، گریه های زیادی کرده و سپس برای شما مجالس باشکوهی تدارک دیدند که همگی بزودی گذشت.
- بعد از آن مسئولیت کارگزینی اداره را به آقای نوبتیان دادند.
- اموالت را فرزندان بین خود تقسیم و هر کدام به دنبال زندگی خودشان و درگیر مشکلات خودشان، روزهایشان را با عجله به هفته، هفته هایشان را به ماه، و ماه هایشان را به سال تبدیل میکنند.
- خانه ای که با هزاران مشقت در محله ی مورد نظرت و با نقشه ی مورد علاقه ات ساختی را به عنوان منزل کلنگی فروخته و دیگران آنرا دوباره چند طبقه ساخته و در آن ماوا گرفتند.
- می بینی که ابتدا سالی یکبار به مزارت می آمدند ولی بزودی مزارت گم شد و به فراموش خانه ی تاریخ رفت
اسکلت با شنیدن این سخن ها سکوت معنا داری کرد و پس از مکث نسبتا طولانی متفکرانه با حالتی دلسوزانه گفت:
فرزند عزیزم
خوب است توهم بدانی که:
- من هم چون تو عضوی از جامعه بودم، مرا ماهیچه هایی نیرومند بود وچشمانی زیبا، استوار بودم و محکم با اراده ای قوی، مرا مریدان زیادی بود، مریدانی که اکنون از اسکلت آنها هم خبری ندارم. ولی این سفر بزرگ مرگ چنین شیرازه ام را از هم گسیخته که تو با نگاه تحقیر آمیزت مرا می نگری و بدون سلام قبل از من سخن میگویی
- حتما باور نمی کنی من چون تو بوده و تو چون من خواهی شد.
اری تو نیز اسکلتی خواهی شد خوابیده، نامرتب، محصور به خاک و تمام موجوداتش. خاکی که زمانی آنرا قبرستان می نامیدند.
- بعد آنچه اسکلت از هم گسیخته ات را عذابی دو چندان میدهد این است که می بینی فرزندانت رویت ساختمانها ساخته، در ساختمانها غافلانه مستند، غرق در گناه و بی خبر از زیر پایشان و سرنوشت خودشان و سفر بزرگ مرگ.
تفکر ساعه خیر من عبادت سبعین سنه
-------------------------------------------------------------------
ای دوست من به خانه ی تو زندگی زیاد کردم هستی تو بدیدم و بگذاشتم و گذر کردم
کاش تو نیز خانه من را یک لحظه میدیدی نکیر و منکر فبر و فشار می دیدی
بشنو ز من به عمر رفته من خوب نگاه کن صرف عبادت خالف و کمتر گناه کن
۹۳/۰۶/۰۴