تلنگر

داستانهای کوتاه و آموزنده

تلنگر

داستانهای کوتاه و آموزنده

تلنگر

بیاد برادر عزیزم شهید محمدمسعود مسئله گو، و همه ی بچه های هم رزمش؛ با تقدیم احترام، داستانهای کوتاه و آموزنده ای که تا کنون نوشته ام را هدیه می‌کنم. بیائیم شهدایمان را یاد کنیم با ذکر یک صلوات

طبقه بندی موضوعی

۸ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

طبق عادت روزانه صبح زود برای انجام کاری از منزل خارج و سوار اتوبوس شدم.اتوبوس شلوغ بود.

جمع کثیری در داخل اتوبوس و همچنین در ایستگاه، ایستاده بودند. سوار شدم. با یک نگاه سریع به داخل اتوبوس بسادگی مشخص می شد از این جمعیت کثیر بعضی خوشحال و برخی نگران، جمعی ایستاده و عده ای نشسته، بعضی در حال فکر کردن و تعدادی مشغول چرت زدن هستند.

در همین لحظه مشاجره دو نفر توجه مرا به خود جلب کرد.

آقا این چه جور ایستادنه؟ پاهام رو له کردی

و دومی می گفت: ببخشید حضرت آقا اگه مثل بقیه درست بشینی پاهات هم طوری نمیشن

خیلی جالب بود دونفر با هم معامله می کردند. اولی آدرس بنگاهش را و دومی شماره همراهش را روی کاغذ یاداشت می کرد.

چند لحظه بعد نفر کناریم با چند نفر دیگر پیاده شدند. با خودم گفتم شاید اتوبوس کمی خلوت تر شود ولی در همان ایستگاه افراد دیگری سوار شدند. اتوبوس دوباره حرکت کرد و بحث و مشاجره ها دوباره شروع شد. یکی که از ظاهرش کاملا پیدا بود اهل درس و بحث نیست، درست مانند یک کارشناس ارشد رشته علوم سیاسی وقایع و رخدادهای سیاسی منطقه را تجزیه و تحلیل می کرد و افرادی هم غرق در صحبت هایش، سراپا گوش شده بودند. یکی از گرانی ها و یکی از دامادش نالان بود. یکی بلیط می فروخت، یکی در پی فرصتی بود تا جیب مسافری را خالی کند و ...

که ناگهان صدای راننده بلند شد "ملک آباد جا نمونی"

یک بنده خدایی که از ابتدا ساکت نشسته بود با شنیدن این جمله عینک دودی خودش را جابجا کرده به نفر کناریش گفت: آقا من تقی آباد پیاده میشم. عده ای با صدای بلند خندیدند، اما یک نفر که عاقل تر از بقیه نشون میداد گفت: آقا همینجا پیاده بشین، چند ایستگاه رد شده.

تقریبا آخرهای مسیر متوجه شدم اتوبوس خلوت و سروصداها کمتر شده و همه نشسته اند. تا اینکه در ایستگاه آخری همه پیاده شدیم. یادم هست همانجا یک نفر هنوز خواب بود. راننده با صدایی که بی شباهت به فریاد نبود گفت: نکنه می خوای برگردی خونه ننه جون، خوش تیپ آخرشه... بلاخره همه به جزء راننده پیاده شدیم.

همان لحظه با خودم گفتم راستی، وقتی اتوبوس آخرین سرویس را می رود راننده هم پیاده می شود. از آن فراتر زمانیکه بازنشسته شود هم از آن پیاده خواهد شد و تنها تفاوت آنها در دیرتر پیاده شدن آنهاست. فکر می کردم واقعا داخل اتوبوس عجب دنیای عجیب وبزرگ و شگفتی است.

اگر همگی فکر میکردند که به این زودی از آن پیاده می شوند، شاید واقعا اینقدر بحث نمی کردند

آری وقتی به دنیای بزرگ خودمان نگاه می کنیم می بینیم در یک روز نوزادی به دنیا می آید و در همان روز کسی از دنیا می رود. بله ما غالبا شاهد پیاده شدن مسافر کناری مان هستیم. اما در این زمان کوتاه همسفری جمعی مشغول دعوا و بعضی به حقوق دیگران تجاوز   می کنند، عده ای سرگرم معامله چیزهایی هستند که مال هیچ کس نیست. برخی با ادعای اهل علم بودن، خودشان هم باورشان شده که  عالم اند. یکی اسیر مشکلات خودش و یکی غرق در فکر تجارت، هدف را گم کرده و نمی داند کجای راه است. جمعی غافلانه در مسیری که دیگران با عینک ذره بینی در آن راه را گم کرده اند ، برای خودشان عینک دودی انتخاب می کنند.

و هزار افسوس فراموش کرده ایم که اتوبوس تنها یک وسیله ای است برای رسیدن به منزل و در منزل هیچ چیزی بکار نمی آید مگرعمل صالح و خالص، چرا که ایستگاه بعدی نزدیک است و باید پیاده شد.

قال علی(ع)

هلک العاملون الا العابدون

و هلک العابدون الالعالمون

و هلک العالمون الالصادقون

و هلک الصادقون الاالمخلصون

و هلک المخلصون الالمتقون

و هلک المتقون الالموقنون

و ان الموقنون لعلی خطر عظیم

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۰۱
محمدسعید مسئله گو

زمان کودکیم عجب دوران خوب، جالب و پر خاطره ای بود. خاطراتی شیرین و بیاد ماندنی. بیاد دارم آنروزها زندگی را فقط و فقط در تفریح دیده، از آموزش به عنوان امری تحمیلی  و خسته کننده فراری بودم. گاهی چند با خانواده بصورت جمعی به گردش می رفتیم. عقب وانت فرش انداخته، پشت به راننده می نشستیم و از دیدن مناظری که از اطرافمان می گذشت و با سرعت به عقب می رفت بی نهایت لذت می بردیم.

هنوز از شهر خارج نشده بودیم که هرکدام از ما یک ساندویچ نون و پنیر و سبزی در دست داشتیم، ما هم کم لطفی نکرده، با اشتهای فراوان می خوردیم.بعضی اوقات ماشین  داخل دست انداز های جاده می رفت و ما همگی به هوا می پریده، هر کدام یک آسیب جزئی می دیدیم ولی همگی راضی و خوشحال بودیم. بعد از مدتی به پلیس راه می رسیدیم و پس از توقف کوتاه دوباره حرکت می کردیم.

ما نه دلیل متوقف کردن اتومبیل و نه دلیل اجازه حرکت دادن مجدد، هیچکدام را نمی دانستیم. البته اصراری هم نداشتیم که بدانیم. ما در تمام این مراحل غافل از راننده بودیم که با دقت فراوان، بدون اینکه لحظه ای از جاده چشم برداشته رانندگی می کرد و حساب جاده و پلیس راه و.. را داشت. چرا که تنها یک لحظه غفلت او فطعا حادثه ای بزرگ و دلخراش به همراه داشت. ما آنروزها در عقب وانت اصلا فکر نمی کردیم که شاید روزی از روزها راننده بشویم. اما شدیم، بله راننده شدیم.

اکنون که سال های سال از آن زمان گذشته است ما شاهدیم که همه راننده ایم و رانندگی می کنیم. سکان ماشین خانواده را  به دست گرفته در جاده خطرناک و سراشیب ایام با شتاب به سمت جلو حرکت می کنیم. عجیب تر اینکه ما رانند ه ها در اتومبیل پشت به جاده نشسته ایم و چون کودکان عقب وانت خوشحال و راضی فقط به عقب نگاه می کنیم و ساندویچ دستمان را می خوریم و بی خبر از حوادث و خطرهایی که در کمین داریم، دلخوش به اعمال خوب گذشته مان و به داشته هایمان که روزی از روزها آنها را انجام داده بودیم، نگاه کرده و لذت می بریم.

مثل اینکه این جاده را هرگز پلیس راهی نیست.

آینده برایمان نا مفهوم....

زمان حال را صبر کرده، می گذاریم تا گذشته شود

سپس با آن کلبه ای پوسیده و محقر ساخته و در آن زندگی می کنیم.

گویند عمر انسان را دو نیمه است. نیمه اول را به امید نیمه دوم (دوران جوانی که به امید درس، شغل، ازدواج، خرید منزل و..می گذرد) و نیمه دوم را در حسرت نیمه اول (جوانی کجایی که یادت بخیر)

حال آن که همین امروزی که در حال گذشتن است خود جزئی از عمر گران مایه ماست.

معبودا بصیرتی عنایت فرما تا از گذشته درس گرفته، در زمان حال تلاش نموده تا آینده ای روشن و مطمئن برای خودمان و همه ی سرنشینانی که ما سکان دارشان هستیم، بسازیم،

آری غافلین قطعا رستگار نخواهند بود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۱۰
محمدسعید مسئله گو

آخرهای ترم بود. ساعت 10 همگی در کلاس درس ادبیات حاضر بودیم. کلاس شلوغ بود، هر کس با کناریش صحبت می کرد. از امتحانات پایان ترم، از گرفتن عکس یادگاری، از جشن فارغ التحصیلی و...

اما چیزی نگذشت که استاد با گام هایی مطمئن و محکم وارد کلاس شد. همگی به احترام برخاستیم.  استاد به جایگاهش رفت و پس از مکث تقریبا طولانی سخن آغاز کرد، اما لحن کلامش با همیشه خیلی فرق داشت.

...فرزندانم، من حداقل شما را به اندازه گذشت چهارسال از عمرم دوست دارم و لذا می خواهم به عنوان آخرین تمرین یک انشاء بنویسید. همگی ساکت بودیم و کنجکاو، استاد از جایگاهش برخاست، به طرف تخته وایت برد رفته و نوشت

موضوع انشاء: علم بهتر است یا ثروت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۰۹:۳۵
محمدسعید مسئله گو