تلنگر

داستانهای کوتاه و آموزنده

تلنگر

داستانهای کوتاه و آموزنده

تلنگر

بیاد برادر عزیزم شهید محمدمسعود مسئله گو، و همه ی بچه های هم رزمش؛ با تقدیم احترام، داستانهای کوتاه و آموزنده ای که تا کنون نوشته ام را هدیه می‌کنم. بیائیم شهدایمان را یاد کنیم با ذکر یک صلوات

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است


بیاد دارم، سالها قبل در دبیرستان، ایام امتحانات، برنامه امتحانی ام  را اعلام کرده بودند تا اینکه من بر اساس آن برنامه ای تنظیم، و شروع به درس خواندن نمودم.

از خاطرم نمی رود، برنامه ام برای روز دوشنبه امتحان جغرافیا را نشان می داد. حقیر با جدیت تمام و سعی فراوان خط به خط کتابم را حفظ کرده بودم. واقعا خنده دار است، حتی به کمک قهوه خوردن شب را نخوابیده، فقط درس می خواندم و درس، به شکلی که از خودم فقط انتظار نمره بیست داشتم و هرگز نمره کمتر من را راضی نمی کرد.

تا اینکه روز دوشنبه برای امتحان، به مدرسه که رفتم متوجه شدم عجب فاجعه ی دردناکی رخ داده است، چرا که بچه های مدرسه همگی کتاب معارف اسلامی دستشان بود و به سختی مشغول مطالعه بودند.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۴۸
محمدسعید مسئله گو

میدانیم تربیت بر اساس درس گرفتن کوچکترها از بزرگترهاست. پس بجاست به جای نگاه همراه با حقارت به جد گرامی مان، نزد او رفته و گفتگویی دوستانه داشته باشیم.

اسکلت عزیز


من چند خبر کوتاه برایت دارم. اجازه میدهی برایت بگویم.

خواهش میکنم فرزندم، بفرمائید.

      -      عرض کنم پس از اینکه شما مرحوم شدی، شما را  بدون هیچ توشه ای در قبر گذاشتند در حالیکه دست هایت خالی و چشمهایت بسته بود.

-          همه ی نزدیکان بشدت متاسف بوده، گریه های زیادی کرده و سپس برای شما مجالس باشکوهی تدارک دیدند که همگی بزودی گذشت.

-          بعد از آن مسئولیت کارگزینی اداره را به آقای نوبتیان دادند.

-        اموالت را فرزندان بین خود تقسیم و هر کدام به دنبال زندگی خودشان و درگیر مشکلات خودشان، روزهایشان را  با عجله به هفته، هفته هایشان را  به ماه، و ماه هایشان را به سال تبدیل میکنند.

-       خانه ای که با هزاران مشقت در محله ی مورد نظرت و با نقشه ی مورد علاقه ات ساختی را به عنوان منزل کلنگی فروخته و دیگران آنرا دوباره چند طبقه ساخته و در آن ماوا گرفتند.

-          می بینی که ابتدا سالی یکبار به مزارت می آمدند ولی بزودی مزارت گم شد و به فراموش خانه ی تاریخ رفت

اسکلت با شنیدن این سخن ها سکوت معنا داری کرد و پس از مکث نسبتا طولانی متفکرانه با حالتی دلسوزانه گفت:

فرزند عزیزم

خوب است توهم بدانی که:

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۳ ، ۰۸:۴۵
محمدسعید مسئله گو

صبح جمعه بود، در کوچه ایستاده بودم و بازی بچه ها را نگاه میکردم که در همین حال خاطرات گذشته بدون تصمیم قبلی به سراغم آمد.

بیاد آوردم در همین کوچه، چه مسابقات مهمی که تدارک  نمی دیدیم و برگزار نمی کردیم. بچه های کوچه ی ما با بچه های کوچه کناریمان، بچه های تیم عقاب  را میگویم، هر کدام یک تیم قدرتمند داشتیم و با هماهنگی قبلی با هم مسابقه میدادیم. واقعا چقدر مسابقات برایمان مهم و حساس بود. همیشه با تلاش و کوشش فراوان مسابقه را دنبال می کردیم به شکلی که تا آخرین لحظه و تا آخرین فرصت مبارزه ادامه داشت و ما تحت هیچ شرایطی راضی به واگذار کردن مسابقه نمی شدیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۳ ، ۰۹:۰۸
محمدسعید مسئله گو