تلنگر

داستانهای کوتاه و آموزنده

تلنگر

داستانهای کوتاه و آموزنده

تلنگر

بیاد برادر عزیزم شهید محمدمسعود مسئله گو، و همه ی بچه های هم رزمش؛ با تقدیم احترام، داستانهای کوتاه و آموزنده ای که تا کنون نوشته ام را هدیه می‌کنم. بیائیم شهدایمان را یاد کنیم با ذکر یک صلوات

طبقه بندی موضوعی

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

رزمندگان تدارکات با تهیه شیرینی و کمپوت و کنسرو و غذایی متفاوت از همیشه، با سکه هایی که به دست امام متبرک شده بود، با سنگر تکانی و... و هدیه دادن به سایر رزمندگان به استقبال سال جدید می رفتند و یاد عزیزان شهید شده، بخصوص آنهایی که سال قبل بودند و از میانشان به سوی آسمان پر کشیده بودند را گرامی می داشتند.

چه خوبه ما هم بیائیم سنگر دلمونو خانه تکانیش کنیم، و برای گم نکردن راه، عکس یک شهید رو به دیوارش بچسبونیم  و با ذکر اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم فضای اونو آکنده از بوی عطر امام زمان کنیم. 

عیدتان مبارک باد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۰۷:۴۷
محمدسعید مسئله گو

زمان کودکیم عجب دوران خوب، جالب و پر خاطره ای بود. خاطراتی شیرین و بیاد ماندنی. بیاد دارم آنروزها زندگی را فقط و فقط در تفریح دیده، از آموزش به عنوان امری تحمیلی  و خسته کننده فراری بودم. گاهی چند با خانواده بصورت جمعی به گردش می رفتیم. عقب وانت فرش انداخته، پشت به راننده می نشستیم و از دیدن مناظری که از اطرافمان می گذشت و با سرعت به عقب می رفت بی نهایت لذت می بردیم.

هنوز از شهر خارج نشده بودیم که هرکدام از ما یک ساندویچ نون و پنیر و سبزی در دست داشتیم، ما هم کم لطفی نکرده، با اشتهای فراوان می خوردیم.بعضی اوقات ماشین  داخل دست انداز های جاده می رفت و ما همگی به هوا می پریده، هر کدام یک آسیب جزئی می دیدیم ولی همگی راضی و خوشحال بودیم. بعد از مدتی به پلیس راه می رسیدیم و پس از توقف کوتاه دوباره حرکت می کردیم.

ما نه دلیل متوقف کردن اتومبیل و نه دلیل اجازه حرکت دادن مجدد، هیچکدام را نمی دانستیم. البته اصراری هم نداشتیم که بدانیم. ما در تمام این مراحل غافل از راننده بودیم که با دقت فراوان، بدون اینکه لحظه ای از جاده چشم برداشته رانندگی می کرد و حساب جاده و پلیس راه و.. را داشت. چرا که تنها یک لحظه غفلت او فطعا حادثه ای بزرگ و دلخراش به همراه داشت. ما آنروزها در عقب وانت اصلا فکر نمی کردیم که شاید روزی از روزها راننده بشویم. اما شدیم، بله راننده شدیم.

اکنون که سال های سال از آن زمان گذشته است ما شاهدیم که همه راننده ایم و رانندگی می کنیم. سکان ماشین خانواده را  به دست گرفته در جاده خطرناک و سراشیب ایام با شتاب به سمت جلو حرکت می کنیم. عجیب تر اینکه ما رانند ه ها در اتومبیل پشت به جاده نشسته ایم و چون کودکان عقب وانت خوشحال و راضی فقط به عقب نگاه می کنیم و ساندویچ دستمان را می خوریم و بی خبر از حوادث و خطرهایی که در کمین داریم، دلخوش به اعمال خوب گذشته مان و به داشته هایمان که روزی از روزها آنها را انجام داده بودیم، نگاه کرده و لذت می بریم.

مثل اینکه این جاده را هرگز پلیس راهی نیست.

آینده برایمان نا مفهوم....

زمان حال را صبر کرده، می گذاریم تا گذشته شود

سپس با آن کلبه ای پوسیده و محقر ساخته و در آن زندگی می کنیم.

گویند عمر انسان را دو نیمه است. نیمه اول را به امید نیمه دوم (دوران جوانی که به امید درس، شغل، ازدواج، خرید منزل و..می گذرد) و نیمه دوم را در حسرت نیمه اول (جوانی کجایی که یادت بخیر)

حال آن که همین امروزی که در حال گذشتن است خود جزئی از عمر گران مایه ماست.

معبودا بصیرتی عنایت فرما تا از گذشته درس گرفته، در زمان حال تلاش نموده تا آینده ای روشن و مطمئن برای خودمان و همه ی سرنشینانی که ما سکان دارشان هستیم، بسازیم،

آری غافلین قطعا رستگار نخواهند بود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۱۰
محمدسعید مسئله گو

آخرهای ترم بود. ساعت 10 همگی در کلاس درس ادبیات حاضر بودیم. کلاس شلوغ بود، هر کس با کناریش صحبت می کرد. از امتحانات پایان ترم، از گرفتن عکس یادگاری، از جشن فارغ التحصیلی و...

اما چیزی نگذشت که استاد با گام هایی مطمئن و محکم وارد کلاس شد. همگی به احترام برخاستیم.  استاد به جایگاهش رفت و پس از مکث تقریبا طولانی سخن آغاز کرد، اما لحن کلامش با همیشه خیلی فرق داشت.

...فرزندانم، من حداقل شما را به اندازه گذشت چهارسال از عمرم دوست دارم و لذا می خواهم به عنوان آخرین تمرین یک انشاء بنویسید. همگی ساکت بودیم و کنجکاو، استاد از جایگاهش برخاست، به طرف تخته وایت برد رفته و نوشت

موضوع انشاء: علم بهتر است یا ثروت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۰۹:۳۵
محمدسعید مسئله گو