شعر: صلوات
دوشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۶ ق.ظ
یک روز که پیغمبر در گرمی تابستان |
همراه علی می رفت در سایه ی نخلستان |
دیدند که زنبوری از لانه ی خود پر زد |
آهسته فرود آمد بر دامن پیغمبر |
بوسید عبایش را دور قدمش پر زد |
بر خاک کف پایش صد بوسه ی دیگر زد |
پیغمبر از او پرسید آهسته بگو جانم |
طعم عسلت از چیست هر چند که می دانم |
زنبور جوابش داد چون نام تو می گویم |
گل می کند از نامت صد غنچه به کندویم |
تا نام تو را هر شب چون گل به بغل دارم |
هر صبح که برخیزم در سینه عسل دارم |
از قند و شکر بهتر خوشتر ز نبات است این |
طعم عسل از من نیست طعم صلوات است این |
۹۴/۰۴/۰۸