تلنگر

داستانهای کوتاه و آموزنده

تلنگر

داستانهای کوتاه و آموزنده

تلنگر

بیاد برادر عزیزم شهید محمدمسعود مسئله گو، و همه ی بچه های هم رزمش؛ با تقدیم احترام، داستانهای کوتاه و آموزنده ای که تا کنون نوشته ام را هدیه می‌کنم. بیائیم شهدایمان را یاد کنیم با ذکر یک صلوات

طبقه بندی موضوعی

شعر: صلوات

دوشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۶ ق.ظ

یک روز که پیغمبر در گرمی تابستان
همراه علی می رفت در سایه ی نخلستان

دیدند که زنبوری از لانه ی خود پر زد
آهسته فرود آمد بر دامن پیغمبر

بوسید عبایش را دور قدمش پر زد
بر خاک کف پایش صد بوسه ی دیگر زد

پیغمبر از او پرسید آهسته بگو جانم
طعم عسلت از چیست هر چند که می دانم

زنبور جوابش داد چون نام تو می گویم
گل می کند از نامت صد غنچه به کندویم

تا نام تو را هر شب چون گل به بغل دارم
هر صبح که برخیزم در سینه عسل دارم

از قند و شکر بهتر خوشتر ز نبات است این
طعم عسل از من نیست طعم صلوات است این
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۰۸
محمدسعید مسئله گو

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی