تلنگر

داستانهای کوتاه و آموزنده

تلنگر

داستانهای کوتاه و آموزنده

تلنگر

بیاد برادر عزیزم شهید محمدمسعود مسئله گو، و همه ی بچه های هم رزمش؛ با تقدیم احترام، داستانهای کوتاه و آموزنده ای که تا کنون نوشته ام را هدیه می‌کنم. بیائیم شهدایمان را یاد کنیم با ذکر یک صلوات

طبقه بندی موضوعی

۹ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

امروز میخوام خانمی رو معرفی کنم

ببینیم در طول تاریخ اسلام در طول تاریخ بشریت چند نفر مثل این خانم داریم

این خانم پدر بزرگی دارد به نام پیامبر اسلام      رحمت العالمین

این خانم پدری دارد به نام علی علیه السلام        امیر المومنین

مادری دارد به نام فاطمه زهرا سلام الله علیها      سیدت النساء العالمین

این خانم برادری دارد به نام امام حسن             کریم اهل بیت

یک داداش هم داره به نام امام حسین               سیدالشهدا

این خانم محترمه و مجلله بی بی زینب سلام الله علیها ست 

اما دلمون می سوزه وقتی می بینیم این خانم به  یک نام دیگری هم معروفه   به این خانم ام المصائب هم میگن

میدونی چرا؟   

آخه

بی بی ها هنوز چند سالی بیش نداشت که دل شب غریبانه همراه پدر، همراه برادر عقب جنازه ی مادر، مادر رو تشیع می کرد.

من نمیدونم زمان خداحافظی با مادر زینب چه حالی داشت چه سوز و گدازی داشت.

فاصله ای نشد تو ماه مبارک رمضان دید چند نفر زیر بغل های باباش علی رو گرفتن، علی رو با فرق شکافته از مسجد دارن میارن.

چند روز بعد دوباره دل شب، دوباره غریبانه همراه برادر، اما این بار عقب جنازه ی پدر، پدر رو تشیع میکرد.

من نمی دونم زمان خداحافظی با پدر چه بر قلب زینب گذشت.

پاره های جگر برادرش امام حسن رو دید صبر کرد زینب.

ای وای، ای وای، ای وای

لا اله الا الله      لایوم کیومک یا اباعبدالله

حالا بگم تمام دل خوشی زینب به برادرش حسینه

اما چه گذشت به زینب در کربلا  رو تل زینبیه، زمانیکه ببینه شمر رو سینه ی دادش اش حسین نشسته،  بمیرم شمشیرشو کشیده.

چه کرد بی بی زینب سلام الله علیها،  دست هاشو رو سرش گذاشت صدا زد وا محمدا،  وا علیا

یعنی یا رسول الله ببین با حسینت چه میکنند.

یعنی یا علی ببین با عزیز دل زهرا چه میکنند.

اومد تو گودی قتلگاه، نیزه شکسته ها رو کنار زد بی بی، تا چشمش به یک بدن بی سر افتاد سه مرتبه با تعجب صدا زد آیا تو حسین برادر زینبی، آیا تو عزیز دل مادر منی

نشست کنار بدن، بدن رو به آغوش گرفت اما دلش آروم نشد چه کرد بی بی لبها رو به رگهای بریده حسین...

غسل زیارت کرده ام با اشک دیده    تا که زنم بوسه یه رگ های بریده
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۳ ، ۱۳:۲۲
محمدسعید مسئله گو

آن خدایی که تورا روز ازل جان بخشید                       ریشه و آب و گلت را گل ایمان  بخشید

 

تو همان  قبضه ی  خاکی که  خداوند به تو                چشم گریان دل سوزان  لب خندان بخشید

 

برتو پیراهن  زیبای  خلافت  پوشاند                        به تومجد و شرف وعزت وعنوان بخشید

 

برحذرباش که یک باره ندزدد شیطان                             گنج ها که به تو خالق منان  بخشید

 

ازخدا شرم  کن و ترک گنه کن"میثم"                         گیرم  اوجرم تورا از ره غفران بخشید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۳ ، ۰۹:۴۲
محمدسعید مسئله گو

حضرت رقیه سلام الله علیها

 

رقیه خانوم خسته است. آخه اسیرانه دست بسته غریبانه، راه زیادی رو اومده، تا اینکه حالا رسیده خرایه ی شام. صدا زد عمه جان گفته بودی بابام رفته سفر، آخه مگه میشه بابای خوب من،  بابای مهربون من، منو اینجا، تو خرابه، میون دشمنا، رو خاک های خرابه رهام کنه و سفر بره.

تو شهر شام خرابه ای           پرستویی نشسته بود

پرستوی مهاجری                 مهاجر سه  ساله ایی

به گوشه خرابه ایی               پر و بال شکسته بود

این نازدانه به یاد بابا صورت پر اشکشو رو خاکهای خرابه گذاشت، خوابش برد بی بی، در عالم رویا خواب باباشو دید. به بابا چه گفت، با  بابا چه درد دل کرد کسی نمیدونه، شاید گفته باشه بابا، خرابه جای بدیه، بابا بیا دست منو بگیر و با خودت ببر.

نازدانه از خواب بیدارشد، دید دوباره همون خرابه، همون خاکها، همون دشمنا، ولی از بابا خبری نیست صدا زد عمه جان بابام کجا رفته عمه،  الان بابام اینجا بود  عمه  عمه  عمه

شروع کرد این نازدانه گریه کردن، از صدای گریه این نازدانه بقیه بچه ها بیدار شدن شروع کردن گریه کردن، بزرگترها بیدار شدن،  خرابه یکپارچه شد شیون و زاری.

گاهی میگفت ای خداجون            بابای خوبم نیومد

مونس تنهایی و                    غریبی هامون نیومد

گاهی میگفت ای بابا جون      یکبار دیگه قرآن بخون

حالا باید این نازدانه رو آروم کنن، ساکتش کنن

رسم تو ماها بخدا             ناز یتیم رو میکشن

اگه بهونه بگیره         براش عروسک میگیرن

اما بگم از شامیان        با همه خیلی فرق دارن

اگه یتیم گریه کنه               سر باباشو میبرن

یکبار دیدن خرابه روشن شد. لا الله الا الله، این نازدانه با خوشحالی دوید جلو روپوش رو برداشت یک وقت دید سر بریده باباش  رو  براش آوردن،

وقتی بابا روشناخت، سر رو به دامن گرفت.

زبان حال بی بی رقیه است

بابا ی خوبم حالا فهمیدم چرا دیدنم نیومدی، آخه پا نداشتی که بیای

سر را به سینه چسباند. حالا دست به سرو صورت بابا میکشه، گریه میکنه،  ناله میکنه،  درد دل میکنه   

بابا! چه کسی من تو این سن  یتیم کرد بابا، بابا چه کسی پیشانی تورو  زخمی کرده بابا، بابا چه کسی سرتو از بدن جدا کرده، بابا نبودی خیمه هامون آتش زدند،  طناب به گردنمون انداختن

بابا جونم  نبودی               همه مونو کتک زدن         بگم

بابا میون همه ی ما           عمه مونو خیلی زدند

تا هرکدو از ما بچه ها رو می خواستن بزنن، عمه جلو میومد

بابا جونم  نبودی               عمه مونو کتک زدن

موهامو کشیدن و              به صورتم سیلی زدن

اما یک وقت هم دیدن این نازدانه ساکته، دیگه ناله نمی کنه. وقتی زیر بغلهای سه ساله حسینو رو گرفتند، دیدند رقیه جان داده

پیکر کوچیک لگد زدن نداره                  واویلا  واویلا  واویلا

صورت کوچیک سیلی زدن نداره            واویلا   واویلا  واویلا

 

دنبالم دوید بابا             موهامو کشید بابا

بابا حرف بد می زد       هی لگد میزد با با

شد رخم کبود بابا       جرم من چه بود بابا

الا لعنه الله علی القوم الظالمین

التماس دعا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۳ ، ۰۸:۱۹
محمدسعید مسئله گو