تلنگر

داستانهای کوتاه و آموزنده

تلنگر

داستانهای کوتاه و آموزنده

تلنگر

بیاد برادر عزیزم شهید محمدمسعود مسئله گو، و همه ی بچه های هم رزمش؛ با تقدیم احترام، داستانهای کوتاه و آموزنده ای که تا کنون نوشته ام را هدیه می‌کنم. بیائیم شهدایمان را یاد کنیم با ذکر یک صلوات

طبقه بندی موضوعی

دلنوشته

يكشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۳، ۰۷:۱۲ ق.ظ

همین جمعه همزمان با شهادت امام جعفر صادق علیه السلام سالگرد شهات برادر عزیزم، نیز هست

و به همین بهانه

این متن رو که قبلا دیده بودم،  البته با کمی تغییرات به عنوان اولین متن ارسالیم برای شما عزیزان میگذارم،  امیدوارم که از مطالعه ی اون  لذت کافی ببرین.......و بیائیم شهیدان رو یاد کنیم حداقل با ذکر یک صلوات

 



دلنوشته

یه چند وقتیه حال و هوای خوبی ندارم.  نمیدونم  چی شده، حسابی دلتنگم. درعین شلوغی اطرافم،  یه حس تنهائی عجیبی دارم. هرچه به اطرافم بیشتر نگاه میکنم انگار خودمو تنهاتر میبینم بغض گلومو بدجوری فشار میده، می خوام گریه کنم. می خوام داد بزنم....بگم آی خدا

 نمیدونم! واقعا نمی دونم، خدایا خودت کمکم کن، تا شاید این گره از حلقومم باز بشه و بغضم بترکه.

حس غریبیه! 

یه روز از همین روزا که تو همین حس و حال بودم، برای طی مسیری سوار یه ماشینی شدم. غرق در افکار خودم بودم که نوای آشنائی گوشم رو نوازش داد:

سبک بالان خرامیدند و رفتند               مرا بیچاره نامیدند و رفتند

آقا فلکه برق می خوره؟

آره بیا بالا

رشته افکارم برای ثانیه هائی از هم گسست اما دوباره به حالت قبل برگشت.

سواران لحضه ای تمکین نکردند          ترحم بر من مسکین نکردند

سواران از سر نعشم گذشتند             فغان ها کردم اما بر نگشتند 

رفیقان رسم همدردی کجارفت           جوانمرادان جوانمردی کجا رفت

آقا این چیه گذاشتی؟ دلمون گرفت! یه نوار شاد نداری بذاری؟-  چیه؟  وایسا با هم بریم داداش! هر کی یه جوری حال میکنه! ما هم اینجوری حال میکنیم!. ایرادی داره؟

راننده ولوم ضبظ شو کمی بیشتر کرد و راه را ادامه داد.

اگر دیر آمدم مجروح بودم                    اسیر قبض و دست روح بودم

در باغ شهادت را نبندید                       به ما بیچارگان زان سو نخندید

رفیقانم دعا کردند و رفتند                   مرا زخمی رها کردند و رفتند

فضای داخل ماشین بسیار سنگین شده بود. احساس خفگی میکردم. تمام بدنم درد میکرد. یه حس غریبی بود. دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و بی اختیار بغضم ترکید. نا خواسته با صدای بلند گریه کردم.

آقا حالتون خوبه؟ چی شد یهو اینطوری شدید؟ میخوای ببرمت بیمارستان؟     

شرایط خوبی نبود. با اصرار از راننده خواستم منو بین راه پیاده کنه. یه لحظه یادم رفت کجام. اما زمانی بخود آمدم که خودمو کنار بوستانی دیدم. بلافاصله روی نیمکتی  در اون نزدیکی نشستم. عرق سردی بر پیشانی ام نشسته بود. آیا من همون بسیجی امام هستم. دقایقی بعد ادامه آن نوای دل انگیز و آشنا در گوشم طنین انداز شد.

مرا اسب سفیدی بود روزی                 شهادت را امیدی بود روزی  

گمانم خانه ی ساقی همان جاست     ببین ای دل چقدر این قصر زیباست

چه دردست که در فصل اقاقی            به روی عاشقان در بسته ساقی

بر این در وای من قفلی لجوج است     بجوش ای اشک هنگام خروج است

خدایا! یعنی میتونم این راه عقب مانده روجبران کنم؟ احساس کردم،خیلی قافیه رو باختم .

در می خانه را گیرم که بستند             کلیدش را چرا یارب شکستند

من آخر طاقت ماندن ندارم                  خدایا تاب جان کندن ندارم

دلم تا چند یارب خسته باشد               در لطف تو تا کی بسته باشد

یعنی میشه این در باز بشه و منم راه بدن؟ یاد دوستای شهیدم بخیر، چقدر با صفا بودن، چقدر مهربون بودند.

الله اکبر الله اکبر    الله اکبر الله اکبر

اشهد ان لا اله الا الله     اشهد ان لا اله الا الله

با شنیدن صدای ملکوتی اذان مغرب از بلندگوی مسجد، متوجه  وقت نماز مغرب  شدم . از جای برخاستم و به سوی مسجد حرکت کردم. در حالیکه آن نوای دل انگیز هنوز هم در گوشم شنیده می شد:

مکوب ای دل به تلخی دست بر دست         در این قصر بلور آخر کسی هست

چه صدای اذان قشنگی بود

برای لجظه ای خودمو توی سنگر بالای قرارگاه می دیدم. موقع غروب چه حال وهوایی داشت. صدای اذان که پخش میشد، میدیدی اون پائین یکی یکی بچه ها از سنگر بیرون میان، با آب منبع آب وضو میگرفتند و آماده نماز می شدند.

چه نمازی، چه پروازی.

یادمه به همین مسعود )چی بگم بهش) میگفتم مسعود، بد نماز میخونی، ادامه بدی شهیدی ها

می خندید و میگفت پسر جوش نزن ما بادمجون بمیم.

چه چهره ای داشت، چجور میخندید  خدایا اونا کجایند و ما کجائیم

خدایا میگن تو کنهکارا رو هم دوست داری، درسته؟

میگن پشیمونا رو تحویل میگیری، درسته؟ میگن دست مهرتو به سرشون میکشی و اشکاشونو پاک میکنی درسته؟

خدایا میخوام بگم، اگه زدم خاکی معذرت میخوام. ببین حالم گرفته است، ببین چشام اشکیه،

پس از ادای نماز مغرب و عشاء حال و هوای دیگری داشتم. دیگه دلتنگ نبودم. یه سفر کوتاه معنوی به درون خویش نمودم و کسب یه انرژی تازه ُحالمو عوض کرد. سر تعظیم بر آستان ربوبیت فرود آورده، سجده شکر بجای آوردم و از اینکه هنوز هم خدای مهربون لطفشو از من دریغ نمیکنه خوشحال بوده، امیدوار به سمت خانه  به راه افتادم .

با خودم میگفتم خدایا آلان کدام دختر دانشجویی هست که حتی حوصله دیدن عکس های جنگ رو داشته باشه، کدام پسر دانشجو هست که از قصه دختران معصوم سوسنگرد باخبر باشه؟ کدام پسر دانشجویی می داند هویزه کجاست؟ چه کسی در هویزه جنگیده؟ کشته شده و در آنجا دفن گردیده؟


برگرفته از

http://akherat.persianblog.ir/  
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۵/۲۶
محمدسعید مسئله گو

نظرات  (۱)

التماس دعا
پاسخ:
محتاجیم به دعای دوستان با تشکر

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی