تلنگر

داستانهای کوتاه و آموزنده

تلنگر

داستانهای کوتاه و آموزنده

تلنگر

بیاد برادر عزیزم شهید محمدمسعود مسئله گو، و همه ی بچه های هم رزمش؛ با تقدیم احترام، داستانهای کوتاه و آموزنده ای که تا کنون نوشته ام را هدیه می‌کنم. بیائیم شهدایمان را یاد کنیم با ذکر یک صلوات

طبقه بندی موضوعی

داستان: تفاخر

پنجشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۳، ۰۷:۴۳ ق.ظ

یادش بخیر

از تیم قدرتمند فوتبال کوچه مان می گویم. با بازیکن توانمندش احمد که در تمام نقاط میدان از دروازه گرفته تا خط حمله، اعم از سمت چپ یا سمت راست بدون رقیب بود. واقعا چقدر با هم صمیمی بودیم و چقدر مهربان. یادم هست همیشه بعد از مسابقه با تیم کوچه کناریمان دعوا می شد و ما برنامه مان به این شکل بود که، یا هر دونفرمان با هم کتک می خوردیم، حسابی، و یا با هم کتک می زدیم، باز هم حسابی، با هم می رفتیم بسیج مسجد و با هم بر می گشتیم خانه، به شکلی که من بعلاوه احمد می شدیم یکی.

تا اینکه زمان کنکور و تحویل کارت ورود به جلسه فرا رسید. فردای آن روز یعنی بعد از تحویل کارت ورود به جلسه، برایم اتفاق عجیب و باور نکردنی رخ داد. من از کوچه عبور می کردم که دیدم احمد مغرورانه ایستاده و منتظر است تا سلام کنم، من بدون اهمیت، سلام کردم. اما پاسخ دادن احمد هم با همیشه فرق داشت.....خدایا چی شده؟ لحظه ای بعد  خود احمد متکبرانه جواب را داد  و گفت: سعید میدونی من حوزه امتحانیم دانشکده مهندسی دانشگاه فردوسی هست.

و گفتم همین، ولی احمد با قیافه ای مطمئن و جدی گفت: بچه تو میدونی اصلا دانشکده مهندسی دانشگاه فردوسی یعنی چه؟ اصلا میدونی کجاست؟ و سپس در حالیکه صدای احمد مانند پژواک در گوشم تکرار آزار دهنده ای داشت از هم دور شدیم.

شب مسجد بودم، بعد از نماز مغرب و عشاء بود که دیدم سر و صدای بچه های بسیج از طبقه پائین یعنی دفتر بسیج بلند شده.  بزودی فهمیدم ظاهرا داستان خیلی جدی تر از این حرف ها است. احمد آنجا هم معرکه گرفته و بخاطر حوزه امتحانیش برای بچه ها قیافه گرفته است.

بعد از مدت کوتاهی به اتفاق پیش نماز مسجد حاج آقای خجسته و بقیه دوستان رفتیم پائین که دیدیم حدسمان درست بوده. احمد تیپ زده و ...

بحث داغ بود

·       آخه احمد ... چی بگم بچه تو که اونجا قبول نشدی

·       تو اصلا میدونی دانشگاه فردوسی چند تا نقطه داره

·       احمد بی خیال شو...آخه اون حوزه امتحانی تو هست، هنوز که چیزی نشده

·       تو اصلا میدونی دانشگاه فردوسی چندمین دانشگاه کشور هست

حاج آقا بعد از مدت کوتاهی که نسبت به موضوع اشراف پیدا کرد آرام و متفکرانه با لحن پدرانه ای گفت: بچه های عزیز شما با هم برادرین و یک امتحان مشترک در پیش دارین. و باید برای امتحان سرنوشت ساز کنکور به هم کمک کنین این حرف ها چیست که به هم می زنید؟

الآن تا زمان آزمون کنکور چیزی باقی نمانده، به جای وقت تلف کردن بیائید  برنامه ریزی کنید، و درس بخوانید تا بعد از آزمون پشیمان نشوید.

بعد رفت طرف احمد و گفت: احمد جان شما یک رشته ای رو، هر چی که می خواد باشه، توی یک شهری، هر شهری که می خواد باشه، یک دانشگاهی، هر دانشگاهی که می خواد باشه  قبول شو....بعد من خودم قول میدم با افتخار روی پرده بنویسم و به دیوار مسجد بزنم و به همه بگم بسیجی یعنی این. ولی فراموش نکن اول باید درس بخوانی و قبول بشوی.

در حالیکه خسته و ناراحت و کمی نگران برای دوست عزیزم احمد، تنها از مسجد بر می گشتم به خانه، با خودم فکر می کردم واقعا چقدر کار احمد بی منطق و غیر قابل دفاع است. اصلا با هیچ استدلالی جور در نمیآد. واقعا اگه هر کسی از بزرگترها این رو بفهمه حتما و حتما احمد رو مسخره می کنه و می خنده. و من این رو اصلا دوست ندارم. آخه این چه منطقیه؟ لعنت بر شیطون.

ولی در یک لحظه به خودم آمدم

چه حقیقت تلخی

حس عجیبی داشتم. وای چقدر نگران کننده...چقدر وحشتناک

ما به اصطلاح بزرگترها هم به نسبت سن خودمان گرفتار همین بدبختی هستیم. و هرگز هم به هم نمی خندیم و با چه زبانی بگویم فقط غافلیم. همین

مگر نه اینکه ما همگی در حال امتحان دادن در پیشگاه خداوند منان هستیم. و تنها تفاوت مان در حوزه های امتحانی مان می باشد.

یکی با داشتن مسئولیت امتحان می شود و یکی با نداشتن آن

یکی باداشتن ثروت و یکی با نداشتن آن

یکی با قدرتی که دارد و یکی با بیماری

یکی با چند فرزند و یکی با نداشتم فرزند

یکی با زیبایی و یکی با ...

از طرفی

هنوز هیچکدام هم امتحانمان تمام نشده و فقط به دلیل داشتن حوزه امتحانی  تیپ زده و فخر فروشی می کنیم.

گاها آن قدر گمراه هستیم  که .تکبر می کنیم برای این که پدرمان مسئول....یا فرزندمان ثروت ....دارد. لا الله الا الله

آری این است رفتار ما به جای کمک کردن به هم دیگر،  و فراموش کرده ایم که بزودی زود صدای بلندگوی داخل سالن آزمون بلند می شود و فرمان می دهد که پاسخ نامه ها را تحویل دهید.

 

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۷/۱۷
محمدسعید مسئله گو

نظرات  (۱)

سلام 
خیلی وقته بهم سر نزدیا
بیا منتظرتم
یا علی
پاسخ:
سلام دوست گرامی
حق با شماست
چشم..خودم هم خیلی دوست دارم ..... اومدم عزیز
خدانگهدار

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی